چرا همه‌ ما به فلسفه نیاز داریم؟

مارک منسن در مقاله چرا همه ما به فلسفه نیاز داریم توضیح می‌دهد که بر خلاف تصور عامیانه‌ی عصر حاضر، همه‌ی ما انسان ها برخلاف آنچه تصور می شود، بیش از هر زمان دیگری به فلسفه نیاز داریم.

16 دقیقه

 

مارک منسن در مقاله چرا همه ما به فلسفه نیاز داریم توضیح می‌دهد که بر خلاف تصور عامیانه‌ی عصر حاضر، همه‌ی ما انسان ها برخلاف آنچه تصور می شود، بیش از هر زمان دیگری به فلسفه نیاز داریم.

 

چرا همه ما به فلسفه نیاز داریم، ترجمه ای است از مقاله‌ Why We All Need Philosophy نوشته‌ی مارک منسن، نویسنده‌ی کتاب‌های اوضاع خیلی خراب است و هنر ظریف بیخیالی که هر دو جزو کتاب های  پرفروش عصر حاضر هستند. 

او در این مقاله توضیح می‌دهد که بر خلاف تصور عامیانه‌ی عصر حاضر، همه‌ی ما انسان ها برخلاف آنچه تصور می شود، بیش از هر زمان دیگری به فلسفه نیاز داریم.

مقاله با سخنی از پیکور شروع می شود:

برای به دست آوردن آزادی واقعی، باید برده فلسفه باشی.

فیلسوف بزرگ لودویگ ویتگنشتاین روزی در پارکی نشسته بود و با یکی از دوستانش بحثی فلسفی داشت که دوستش برخاست و با صدای بلند گفت: «این یک درخت است! من به درستی می دانم که آن یک درخت است!»

مکثی ناخوشایند شکل گرفت و هر دو مرد متوجه شدند که در این حال همه عابران متوقف شده و به آنها خیره شده اند. ویتگنشتاین در حالی که همچنان در حال فکر کردن بود، رو به مردم کرد و گفت: «نگران نباشید، این شخص دیوانه نیست… ما فقط داریم بحث فلسفی می کنیم.»

تصور بیشتر مردم از فلسفه، شامل کتاب‌هایی است غیر قابل فهم و چند هزار صفحه‌ای، که چیز مهمی نمی‌گویند و چیزی را هم حل نمی‌کنند. این مردم، پیرمردهای عصا به دستی را تصور می‌کنند که دکمه‌های پیراهنشان را جا به جا بسته‌اند و از سالن‌های دانشگاّه‌های قدیمی عبور می‌کنند و با خودشان حرف می‌زنند.

وقتی به عنوان یک دانشجو، به ملت می‌گفتم که می‌خواهم رشته‌ی فلسفه را انتخاب کنم، خیلی اوقات با ترکیبی از ترس و گیجی به من نگاه می‌کردند، انگار که گفته باشم می‌خواهم کار احمقانه‌ای انجام دهم. حتی یکی از دوستانم تا جایی پیش رفت که گفت «آخه چرا می‌خوای این کارو با خودت بکنی رفیق؟».

قرن‌هاست که فلسفه تبدیل به یک کیسه‌ی بوکس محبوب شده است. منتقدان دائما می‌گویند که فلسفه چیزی را حل نمی‌کند بلکه فقط بحث می‌کند؛ در حالیکه علم هر چیزی را که لازم باشد به ما می‌گوید و بنابراین فلسفه دیگر به درد نمی‌خورد و الی آخر.

این انتقادها تازه نیست. می‌دانم که با دفاع از فلسفه دارم به یک میدان نبرد پا می‌گذارم و از این دست تفکرات زیاد است که «فلسفه برای بچه‌های باحال نیست»، «فلسفه تلاش ذهنی زیاد برای پاداشِ اندک است»، «فلسفه به درد نمی‌خورد»، «ما علم را داریم»، «داده‌های کلان و هوش مصنوعی را داریم»، «چه کسی اهمیت می‌دهد که یک درخت واقعا درخت است یا نه»؟

لازم نیست بگویم که من با این نفرت‌ورزی‌ها مخالفم. فلسفه مفید است و مهم. درواقع، من پا را از این هم فراتر می‌گذارم و می‌گویم فلسفه برای یک انسان عادی در قرن ۲۱ ام مهم‌تر از هر زمان دیگری در تاریخ بشر است.

پس همراهمان باشید تا ببینیم اصلا «واقعی» یعنی چه؟

 

فلسفه چیست؟

 

«علم آن چیزی است که می‌دانید. فلسفه آن چیزی است که نمی‌دانید.» – برتراند راسل

 

چیزی که درمورد انتقاد از فلسفه خنده‌داره، اینه که شما حتی برای انتقاد از فلسفه هم نیاز به اندکی فلسفه دارید.

فلسفه یعنی پرسشگری درمورد فهم ما از واقعیت، دانش، و اینکه چطور باید زندگی کنیم. وقتی افکارتان را به هم متصل می‌کنید تا یک سیستم از باورهای سازگار ایجاد کنید، شما درواقع دارید فلسفه می‌سازید. وقتی درمورد ارزش‌ها قضاوت می‌کنید تا تشخیص بدهید که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد، در حال اتکا به فلسفه هستید. حتی اگر در حال مسخره کردن جملات فلسفی هستید، باز هم درگیر فلسفه شده اید.

پس فلسفه همیشه هست و نمی‌شود هم آن را نادیده گرفت، چون تمام دایره‌ی تجربه‌ی ادراکی ما را شامل می‌شود. حتی برای انتقاد از فلسفه هم مجبورید روی درجه‌ای از فلسفه تکیه کنید. برای این که یک چهارچوب ادراکی را زیر سوال ببرید، مجبورید برای خودتان یک چهارچوب ادراکی دیگر بسازید.

این استدلال منطقی کوچک را به عنوان «تناقض اجرایی» می‌شناسند. و این از کجا می آید؟‌ دقیقا از فلسفه!

فلسفه خود از سه سوال کلی تشکیل شده است:

۱. چه چیزی درباره‌ی وجود حقیقت دارد؟ (متافیزیک)

۲. چطور بدانیم که این درست است؟ (معرفت‌شناسی)

۳. در اثر دانستن آن چیز، باید چطور عمل کنیم؟ (اخلاق)

می‌توانم بگویم همش همین است. ولی هر کدام از این سه سوال، منجر به هزاران سال بحث و تفکر شده است. نتیجه چیست؟ طی هزاران سال، معرفت‌شناسی و فلسفه، برای ما انسان ها، علم، منطق، اقتصاد، روانشناسی و بسیاری از نظریه‌های سیاسی و اجتماعی را به ارمغان آورده است. فلسفه‌ی اخلاق ما رو تا نقطه‌ای تغییر داده که دیگر نمی آئیم اکثریت جامعه رو به بردگی  بکشیم، یا به طور سیستماتیک مردم را به خاطر باورهایشان زنده زنده بسوزانیم، یا بنشینیم تیکه پاره شدن مردم توسط شیرهای وحشی را وسط یه مسابقه نگاه کنیم.

مفاهیمی مثل دموکراسی و حقوق بشر امروزه در بیشتر دنیا مورد پذیرش قرار گرفته است. در حقیقت، گسترش دایره‌ی همدلیِ ما آنقدر طی قرن‌ها زیاد شده که حالا فقط نگران انسان‌ها نیستیم، بلکه حیوانات و محیط زیست را هم در دایره‌ی بحث‌های اخلاق قرار داده ایم.

و درمورد متافیزیک، طی چهارصد سال گذشته از «من فکر می‌کنم پس هستم» تا «شاید ما داریم توی یه شبیه‌سازی کامپیوتری بزرگ زندگی می‌کنیم» جا به جا شده ایم. خوب اینها تغییرات بزرگی هستند، اینطور نیست؟

 

 شما عاشق یه فیلم با سوالات متافیزیکی هستید … فقط خودتون نمی‌دونستید.
شما عاشق یه فیلم با سوالات متافیزیکی هستید … فقط خودتون نمی‌دونستید.

چرا فلسفه مهم است؟

 

فلسفه مهم است چون یه جایی از زندگی مان باید این سوالات را از خودمان بپرسیم:

۱. چه چیزی درست است؟

۲. چرا باور داریم که درست است؟

۳. چه طور باید بر اساس این درک زندگی کنیم؟

جواب ندادن به هر کدام از این سوالات میتواند باعث شود به سرعت در دام آن چیزی بیفتیم که به آن بحران ذهنی یا احساسی می گوئیم. دچار افسردگی، اضطراب، و بحران معنا و هدف می شویم.

پس فلسفه یک تاثیر محکم در سلامت و زندگی روزمره‌ی ما دارد. مثلا تصور کنید یه نفر میداند که یه فروشنده‌ی بسیار ماهراست و تمام هویتش هم در انجام شغلش خلاصه شده است.

حالا یک روز این فروشنده اخراج می شود و نه تنها می فهمد که باورش اشتباه بوده، بلکه شروع می کند اعمال و انگیزه‌های خودش طی ۲۰ سال اخیر را زیر سوال بردن. او دیگر نمی‌داند چه چیزی درست است. دیگر به خودش برای تشخیص درست و غلط اعتمادی ندارد. دیگر نمیداند چه کاری باید انجام دهد. و خلاصه اینکه، ذهن و احساساتش کاملا متلاشی شده است.

اینطور اتفاقات می تواند برای همه ما انسان ها رخ دهد. ممکن است با مرگ یک عزیز، یه بیماری، یا اخراج شدن از کار اتفاق بیفتد. درواقع ممکن است شنیده باشید که به اینطور تجربیات می گویند «بحران اگزیستنسیال».

فلاسفه‌ی اگزیستنسیال معتقد هستند که برای بازسازی قدرت ذهنی و تمامیت مان لازم است دوباره از اول تعریف کنیم که چه چیزی درست است، چرا درست است، و چطور باید بر اساسش عمل کنیم. باید معنا را از منبع جدیدی پیدا کنیم، تعاریف بنیادی‌تری از هویت و هدف پیدا کنیم، اصول مفیدتر و کارآمدتری برای ارتباط با دنیا پیدا کنیم.

این بازتعریف فلسفی، دقیقا همان چیزی است که بر اساسش روان‌درمانی یا تراپی ساخته شده است. کارهایی مانند مراقبه (مدیتیشن) یا روزمره‌نویسی هم می‌توانند مفید باشند. با این ابزارها می‌توانیم به آرامی ارزش‌هایمان رو بازآفرینی کنیم، باورهایمان رو تغییر بدهیم و کارهای جدیدی برای ساختن یه زندگی جدید برای خودمان انجام دهیم. یعنی یه به طریقی، می‌تونیم فلسفه رو اجرا کنیم.

 

فلسفه در قرن بیست‌ویکم

 

«هوشیار باش که وقتی به جنگ هیولاها می‌روی، خودت تبدیل به یک هیولا نشوی. چرا که وقتی مدتی طولانی به یک مغاک خیره شوی، آن مغاک هم به تو خیره می‌شود» – فردریش نیچه

 

اگرچه لازم است که همه‌ی ما برای خودمان پاسخ آن سه سوال اساسی را پیدا کنیم، به نظر من زندگی در قرن بیست‌ویکم توانایی ما برای پاسخ به این سوالات را بیش از همیشه کم کرده است. با هم نگاهی بیندازیم به تک تک این سئوالات.

 

چه چیزی درست است؟ بمباران اطلاعاتی به طرز تناقض‌آمیزی ما را نسبت به اینکه چه چیزی حقیقت دارد و چه چیزی حقیقت ندارد مطمئن‌تر نکرده است، بلکه کاملا برعکس. زمانی که در میان اخبار دروغ، شبه‌علمی، شایعات فضای مجازی و تبلیغات غرق شوی، سخت‌تر از همیشه می‌توانی به اطلاعات معتبر و مطمئن دست پیدا کنی.

 

چطور بدانیم که چیزی درست است؟ روش‌های سنتی ما برای اطمینان از درستی هر چیزی از بین رفته است. رونمایی از فساد در همه جا دارد اتفاق میفتد. بیشتر از قبل می‌دانیم که هر کسی می‌تواند جانب‌دارانه حرف زده باشد، یا پیش‌داوری کرده باشد. نه تنها نمی‌دانیم چه چیزی درست است، بلکه بیشتر اوقات حتی نمی‌دانیم چطور باید فهمید که چه درست است.

 

چطور بر اساس این ادراک زندگی کنم؟ وقتی نمی‌دانیم چه چیزی درست است و نمی‌دانیم چطور حقیقت رو جست‌وجو کنیم، چطور می‌خواهیم به این سوال جواب بدهیم؟

فلسفه در حال حاضر مهم‌تر از همیشه شده است چون حالا هزاران سال است که به این سه سوال پرداخته و از تله‌ها و خطاهای ذهن انسان خبر دارد، از تمامیت ناپذیر بودن دانش خبر دارد، از امرِ تقریبا ناممکنِ رمزگشایی و از اینکه چه چیزی به لحاظ اخلاقی درست است هم مطلع است. وقتی به این سوالات می‌رسیم باید روی شانه‌های غول‌ها بایستیم.

در ادامه، درباره‌ی سه روشی نوشتم که فلسفه از آن طریق می تواند به شما در بهبود زندگی کمک کند. فلسفه به شما کمک می‌کند تا چیزایی که می‌دانید را بهتر زیر سوال ببرید، نحوه‌ی زندگی تان را انتخاب کنید و روی جهان تاثیرگذار باشید.

 

فلسفه به شما کمک می‌کند تا آنچه می‌دانید را زیر سوال ببرید

 

« تنها چیزی که می‌دانم این است که چیزی نمی‌دانم» – سقراط

 

زیباییِ فلسفه در دائما پرسشگر بودنش است. هیچ شکلی از دانش نیست که فلسفه یقه‌اش را نگرفته باشد. به طور مثال، رنه دکارت در سال ۱۶۴۱ میلادی تصمیم گرفت اولین سوال اصلی فلسفه را پاسخ دهد: «چه چیزی درست است؟»

طی نوشتن ۱۰ صفحه، دکارت به سرعت متوجه شد که تقریبا هیچ جوابی نمی‌تواند پیدا کند که نقصی برای آن پیدا نشود. اتاقی که در آن نشسته‌اید ممکن است توهم باشد. خاطرات شما ممکن است ساختگی یا خیالی باشد. اخباری که می‌خوانید و می‌شنوید ممکن است دروغین باشد.

دکارت این موضوع را تا جایی پیش برد که امروزه آن را به عنوان سناریوی ماتریکس می‌شناسیم: اینکه ممکن است ما در خواب باشیم و کل این زندگی یک رویا باشد. در حقیقت، حتی تصمیم‌ها و انتخاب‌های ما می‌تواند در دستان کنترلگرِ یک نیروی شرور باشد. کنترلی که بر خودمان داریم ممکن است توهم باشد. او یک آزمایش ذهنی طراحی کرد که در آن یک موجود شیطانی می‌تواند به شما بقبولاند که شما آزاد و زنده هستید و دارید قهوه می‌خورید در حالی که همه‌اش دروغ است.

وقتی دکارت به اینجا رسید، متوجه شد که تنها چیزی که می‌تواند با اطمینان کامل بگوید این است که خودش وجود دارد. شاید این اتاق دروغ باشد. شاید این دنیا یک رویا باشد. شاید دوستان و خانواده‌اش هرگز وجود نداشتند. ولی همین که او می‌تواند این سوالات را بپرسد، اینکه یک چیزِ آگاه و هوشیار اینجاست، یعنی خودش باید به شکلی وجود داشته باشد. پس یکی از معروف‌ترین جملات تاریخ را نوشت:‌ cogito, ergo sum – فکر می‌کنم پس هستم.

کار دکارت راه را برای خلاقیت ذهنی در اروپا گشود، که به همین دلیل این دوره از تاریخ به عصر روشنگری معروف است. دکارت باور داشت که ادراک او شروعِ تازه‌ای بر متافیزیک است (یعنی همان سوالِ چه چیزی واقعیست) و پایه‌های نوع جدیدی از ادراک را خواهد گذاشت. ادراک بر اساس منطق، استدلال و شواهد.

 

دکارت باور داشت تنها راه ما برای درک حقیقت از طریق ریاضیات است، چون ادراک‌های ما غیر قابل اعتماد هستند.

در حقیقت هم دکارت در به وجود آوردن یک نوع جدید از ادراک که بعدها به عنوان فلسفه‌ی طبیعی یا آنطور که امروزه می‌گوییم، «علم» بسیار تاثیرگذار واقع شد.

ولی قسمت تعجب آور قضیه به همینجا ختم نمی‌شود. تقریبا صد سال بعد از دکارت، دیوید هیوم – فیلسوف اسکاتلندی – در سن ۲۹ سالگی رساله‌ای بر طبیعت انسان را نوشت، که در آنجا ایده‌ی علیت و این گمان را زیر سوال برد که می‌توانیم چیزی را پیش بینی کنیم.

هیوم گفت از نظر منطقی غیر ممکن است اثبات کنیم چیزی در آینده اتفاق خواهد افتاد، هر چقدر هم که این اتفاق در گذشته افتاده باشد. اگر خورشید هر روز برای مدت میلیون‌ها سال از شرق طلوع کرده دلیل نمی‌شود که حتما فردا هم از شرق طلوع کند. صرفا می‌توانید بگویید احتمال خیلی زیادی هست که این اتفاق بیافتد.

همانطور که دکارت نشان داد هیچ وقت نمی‌توانیم مطمئن باشیم ادراک ما واقعی است، هیوم نشان داد که هیچ وقت نمی‌توانیم مطمئن باشیم ادراک ما از رابطه‌ی علت و معلول درست باشد. این حرف ذهن خیلیا رو کلا ترکوند، از جمله چندتا سفیدپوست پولدار اون زمان. ولی همچنان … در قرن ۱۸ ام به مرور زمان تاثیر هیوم بیشتر شد و خیلی زود به جایی رسید که کسی نمی‌تونست استدلال‌های هیوم رو نادیده بگیره. کمی بعد،مرد جوانی از «پروس» به نام امانوئل کانت، افکار هیوم رو مطالعه کرد و در او جرقه‌ای ایجاد شد که کشف کنه اصلا ما چطور دانش چیزی رو به دست میاریم. آثار هیوم باعث شد که کانت یک فیلسوف بشه.

کانت تفکرات دکارت و هیوم رو پی گرفت و حتی فراتر رفت. اون گفت که بین درک ما از یک چیز و «خود اون چیز» تفاوت هست. من درختی رو خارج از دفترم می‌بینم. می‌تونم برم سراغش و لمسش کنم. این‌ها همه یعنی یک سری سیگنال‌های عصبی که وقتی به قدر کافی به اتم‌های اون درخت نزدیک میشم، از اتم‌های انگشتم میره بالا تا به سیستم عصبی من برسه و بگه من دارم درختی رو لمس می‌کنم. ولی من هیچ‌وقت نمی‌تونم درخت رو بشناسم. نمی‌تونم اونطوری که یک درخت زندگی می‌کنه زندگی کنم. مهم نیست چقدر اطلاعات حسی ازش جمع می‌کنم، من هیچ‌وقت نمی‌تونم درخت رو واقعا تجربه کنم. فقط با حواس پنجگانه می‌تونم ازش ادراکی به دست بیارم.

پس من درواقع نمی‌دونم که درختی وجود داره. تنها چیزی که می‌دونم اینه که انعکاس‌های شناختی در ذهن من رخ میده که مربوط به یک درخته. اما تجربه‌ی واقعیِ یک درخت، خود درخت‌بودن، همیشه برای من خارج از دسترسه.

خب حالا چرا این‌ها رو دارم میگم؟ اصلا اینا به چه درد میخوره؟ این بحث خیلی نکات مهمی رو درمورد ادراک انسانی نشون میده که من دوتاش رو میگم:

۱. در قرن پیش، روانشناسان چیزی رو فهمیدن که این فلاسفه میگفتن: اینکه ما توسط سخت‌افزارِ عصبی و زیستیمون محدود شدیم. هر ادراکی از حقیقت بیرونی، همیشه در ذهن ما تغییر داده میشه تا با محدودیت‌های حسی ما همخوانی پیدا کنه. ادراک ما ناقصه، خاطرات ما خیلی اوقات خیالیه، توانایی ما برای استدلال خیلی اوقات ضعیفه. خیلی از چیزایی که درست می‌دونیم در بهترین حالت نادقیق هستن و در بدترین حالت کاملا توهمن. این یعنی ما باید نسبت به دونسته‌هامون دید انتقادی داشته باشیم و نسبت به باورهامون متواضع باشیم.

۲. چون ادراک انسان محدوده، باید حواسمون رو جمع کنیم که چی رو واقعی می‌دونیم. به طور کلی فلاسفه به این جمع‌بندی رسیدن که علم بهترین روش برای راستی‌آزمایی و عمل بر اساس دانشه، اما این فلاسفه همچنین تایید می‌کنن که در بیشتر شرایط زندگی، جمع کردن شواهد علمی ممکن یا در دسترس نیست. فلسفه به ما یادآوری می‌کنه که خیلی از باورهای مورد افتخار خودمون، مثلا درباره‌ی آزادی و اخلاقمداری، به طور بنیادین از هیچ کدوم از روش‌های معرفت شناختی قابل اثبات نیستن.

همه‌ی این‌ها یعنی نه تنها منطقی است درمورد بیشتر چیزها قطعیت نداشته باشیم، بلکه این عدم قطعیت برای خودمان و اطرافیانمان هم بهتر است. قطعیت بی‌پایه و اساس باعث زورگویی و رفتارهای خودشیفته مآبانه میشه، ما رو از دیدگاه‌ها و باورهای بقیه بیگانه می‌کنه و جلوی یادگیری و رشد ما از طریق فهم اشتباهاتمون رو میگیره.

 

فلسفه کمک می‌کند تا نحوه‌ی زندگی خود را انتخاب کنید

 

«اگر زندگیتان را بر اساس طبیعت شکل دهید، هیچ وقت تهی نیستید. اگر زندگیتان را بر اساس نظر دیگران شکل دهید، هیچ وقت غنی نیستید.» – اپیکور

 

وقتی شروع به زیر سوال بردنِ اثرگذاری و صحتِ هر چیزی در زندگی می‌کنید، کم‌کم متوجه می‌شوید که بسیاری از باورها و ارزش‌های شما توسط خودتان تعیین نشده‌اند، بلکه توسط مردم و فرهنگ اطرافتان برای شما تعیین شده. شما تصمیم نگرفتید که سگ‌ها رو دوست داشته باشید، شما فقط از بچگی توی خونه سگ داشتید. شما تصمیم نگرفتید به دارایی‌ها ارزش بدید، جامعه این تصمیم رو گرفته. شما نخواستید که دکتر بشید، والدینتون بهتون گفتن اگه دکتر نشدی بچه‌ی من نیستی.

یه جایی از زندگی، همه‌ی ما باید یه قدم عقب بریم و ارزش‌هامون رو مورد سوال قرار بدیم. در خیلی از موارد ما با ارزش‌های خوبی بزرگ شدیم. ولی هر خانواده‌ای مشکلات خودشو داره. هر فرهنگی وسواس‌های خودشو داره. فردریش نیچه، فیلسوف آلمانی، روند زیر سوال بردن باورهای دوران بچگی رو «بازنگری ارزش‌ها» نامید و گفت اگر کسی شهامت ذهنی و احساسی اینو داشته باشه که به طور کامل این باورها و ارزش‌های موروثی رو بازنگری کنه تبدیل میشه به «ابرانسان».

این ابرانسان، به گفته‌ی نیچه، محدود به باورها و سنت‌های زمان خودش نیست. از نظر نیچه حتی مفاهیمی مثل خوبی و بدی باید مورد سوال قرار بگیرن. پس ابرانسان، نه فقط با طرد شدگی اجتماعی مواجه میشه، بلکه حتی ازش استقبال میکنه؛ چون اون رو دلیلی بر اراده‌مندیِ خودش در بازتعریفِ ارزش‌ها می‌دونه.

نیچه معتقد بود که در آینده، با رشد سریع علم و فناوری، فقط ابرانسان قادر خواهد بود که تفکر، استقلال و عقل سلیمش رو حفظ کنه. هر کس دیگه‌ای به راحتی حزب باد میشه و به آسونی به هر جنبش اجتماعی یا باور دینی جدیدی رونده میشه. نیچه گفت ابرانسان وارد جایی «فراتر از نیک و بد» میشه، جایی که اخلاقیاتِ سنتی مورد سواله و کنار میره تا چیز عمیق‌تری نمایان بشه.

نیچه اونقدر عمر نکرد که توضیح بده اون «چیزِ عمیق‌تر» چیه ولی آثار اون خیلی از اتفاقاتِ صد سال اخیر پیش‌بینی کرده بود:

  • اون باور داشت با کم شدن تاثیرگذاری ادیان در جوامع، مردم به سمت جنبش‌های سیاسی و اجتماعی جدید میرن.
  • باور داشت این هواداری، جنگ‌های بزرگی رو ایجاد میکنه که قبلا جهان به خودش ندیده.
  • اون نوشت که قشر عظیمی از جامعه که زندگیشون با ابزارهای نوین خیلی راحت و آسوده شده، دچار پوچگرایی و ملال میشن.

نیچه در سال ۱۸۹۰ دیوانه شد. ۵۰ سال طول کشید تا گروهی از فلاسفه‌ی فرانسوی که خودشون رو «اگزیستانسیالیست» می‌دونستن بالاخره آثار نیچه رو دریابن. در حالی که نیچه، از یک عصرِ پوچگرایی در آینده‌ی بشر نوشت، فلاسفه‌ای مثل ژان‌پل سارتر، سیمون دوبوار و ژان مارلو-پونتی از درون آن عصر نوشتند. همه‌ی آن‌ها قربانیان و بازماندگان جنگ جهانی دوم بودند که بی‌معناییِ زندگی را مقابلشان می‌دیدند.

 

فلسفه به شما کمک می‌کند روی جهان تاثیر گذار باشید

 

«هدف زندگی این نیست که طرفِ اکثریت باشیم، بلکه آن است که از بودن در میان دیوانگان فرار کنیم.» – مارکوس آرلیوس

 

اگر به انسان‌هایی نگاه کنید که بیشترین تاثیر را روی سیاره‌ی ما گذاشته‌اند، همگی تحت تاثیر نوعی فلسفه‌ی شخصی بودند، یعنی آن‌ها هم مجبور شدند که ارزش‌هایشان را بازنگری کنند و خوب و بد را برای خودشان تعریف کنند. آن‌ها این مسئولیت را پذیرفتند که معنای خودشان را انتخاب کنند و آن را به دنیا تحویل دهند.

به طور مثال، بسیاری از شعارهای سیلیکون ولی مثل «Move fast and break things» بر اساس فلسفه‌ای است که بخشی از آن فلسفه‌ی تکنو-اوتوپیایی (برگرفته از داستان‌های علمی تخیلی) و بخشی دیگر فلسفه‌ی لیبرتارین‌ها (باور به اینکه خلاقیتِ نشأت گرفته از بازار بهترین نتایج را خواهد داشت) است. مارک زاکربرگ، که شاید بتوان گفت بین سرمایه‌داران سیلیکون ولی شناخته‌شده‌ترین است، اعتبار خودش را با شعار «مرتبط کردن دنیا» و «نزدیک‌تر کردنِ انسان‌ها» ساخت.

(دقت کنید که این شعارها مال اواسط دهه‌ی ۲۰۰۰ میلادی بود که هنوز خیلی از آسیب‌های این حرکات شناسایی نشده بود)

به عنوان مثالِ ملموسِ دیگری از نقش فلسفه در اجتماع، سیمون دوبوار در سال ۱۹۴۹ کتاب «جنس دوم» را منتشر کرد. آغاز این کتاب خیلی معمولی است. هفتاد صفحه‌ی اول آن، با جزئیات علمی، به تفاوت‌های زیست‌شناختیِ مرد و زن می‌پردازد. اما وقتی به بخش دوم می‌رسد، یک چرخش انقلابی دارد. نویسنده جسورانه اعلام می‌کند که «کسی زن به دنیا نمی‌آید بلکه زن می‌شود» و از اینجا شروع به بازنگری مناسبات جنسیتی و تعاریف اجتماعی می‌پردازد.

کتاب جنس دوم یک مشاهده‌ی ساده را ارائه می‌کند: دو تعریف از «زن» وجود دارد، یکی تعریف زیست‌شناختی و دیگری تعریف اجتماعی. تعریف زیست‌شناختی، سلب و فیزیکی است و بیشتر اوقات تغییری نمی‌کند، اما تعریف اجتماعی سیال است. تعریف اجتماعی تکامل می‌یابد و بر اساس زمان و مکانِ یک فرهنگ شکل عوض می‌کند. این تعریف اجتماعی از زن بودن، یک حقیقت بالفطره نیست بلکه بازتابی از حقایق اقتصادی و اجتماعی است. سیمون دوبوار استدلال می‌کند که حقیقتِ زندگیِ بیشتر زنان غربیِ آن دوران، تطابق چندانی با آرمان‌های عصر روشنگری نداشته و چون تعریف «زن» می‌تواند تغییر کند، او تصمیم گرفت این تعریف را طوری عوض کند که تاثیرات مثبتی داشته باشد.

این کتاب یک اثر فلسفی غنی است که با بیش از ۸۰۰ صفحه، به تفصیل به دیدگاه‌های رایج به زن بودن انتقاد می‌کند. بیش از ۱۰۰ صفحه از کتاب به فروید و تعاریف روانکاویِ زنانگی می‌پردازد و ۱۰۰ صفحه‌ی دیگر در باب اثرات فشار اجتماعی بر دخترها در ابتدای کودکیشان است.

بر خلاف امروز که «فعال بودن» بیشتر در توییتر اتفاق میافتد، سیمون دوبوار کتابی نوشت که مانند یک برج مستحکم بر اساس علم است و بخش‌های مختلفش با منطق به هم جوش خورده.

 

سیمون دوبوار

انتشار این کتاب بسیار جنجال‌آُفرین شد. واتیکان به سرعت آن را به لیست کتب ممنوعه اضافه کرد. زنان شبکه‌ای ساختند و این کتاب را در سراسر اروپا پخش کردند. وقتی کتاب به انگلیسی ترجمه شد، صدها صفحه‌ی آن سانسور شد. برای حدود ۱۰ سال، هیچ ناشری با چاپ آن در آمریکا موافقت نمی‌کرد.

ولی در نهایت این کتاب چاپ شد. اگرچه به لیست پرفروش‌ها نرسید، اما توسط زنان خانه‌دار تحصیل کرده‌ای که محدود به کار خانگی شده‌بودند، این کتاب به آهستگی وارد فرهنگ غرب شد. یکی از این زنان خانه‌دار، بتی فریدان نام داشت که بعدها کتابی درباره‌ی تجربه‌ی زنان خانه‌دار آمریکایی نوشت و آن را رازوریِ زنانه نامید. نتیجه‌ی این کارها، جنبش نوین فمنیسم را در آمریکا ایجاد کرد.

به عقیده‌ی من، سیمون دوبوار را یک روز از اثرگذارترین نویسندگان قرن بیستم خواهند دانست. کاری ندارم که درمورد جنبش فمنیسم چه نظری داریم، اما این مثال نشان می‌دهد که تفکرات فلسفی تا چه حد می‌تواند روی جهان اثرگذار باشد.

به طور مشابهی می‌توان ریشه‌ی تفکرات سوسیالیستی و کمونیستی را در افکار کارل مارکس (دهه‌ی ۱۸۴۰)، ریشه‌ی کپیتالیسم و تجارت آزاد را در افکار آدام اسمیت (دهه‌ی ۱۷۷۰)، ریشه‌ی فلسفه‌ی سیاسیِ لیبرالیسم، دموکراسی و حقوق بشر را در افکار جان لاک (دهه‌ی ۱۶۸۰) یا طبقه‌بندی علوم را در افکار ارسطو (دهه‌ی ۳۳۰ پیش از میلاد) یافت.

از آنجا که فلسفه با مفاهیم انتزاعی و جهانی سر و کار دارد، تلاش برای بازتعریف عدالت، برابری و آزادی نه تنها به تلاش بزرگی از سوی اندیشمندان نیاز دارد، بلکه باید نسل‌ها بگذرد تا این تعاریف جدید به طور روزمره مورد استفاده قرار بگیرند.

 

مطالعه‌ی فلسفه را از کجا آغاز کنیم

 

بسیار خب، امیدوارم تا اینجا اشتیاقتان برای فلسفه برانگیخته شده باشد. حالا بیایید درمورد کتاب‌های مختلف صحبت کنیم. اگر کاملا تازه‌کار هستید و خوندن بیشتر کتاب‌های فلسفی برای شما سخته، اشکالیه. می‌تونیم آهسته آهسته شروع کنیم. اینجا لیستی از کتاب‌هایی که «نقطه‌ی ورود» به فلسفه هستند آوردم. همچنین لیستی از رمان‌ها و شرح‌حال‌های فلسفی آوردم. خوندن این کتاب‌ها ساده‌تره ولی گاهی استدلال‌ها و مفاهیم در اون‌ها واضح نیستن.

در نهایت، لیستی از کتاب‌های آسان و سخت اما جدی در فلسفه آوردم. در ضمن حتما می‌دونید که ویکیپدیا هم توضیحات خوبی درباره‌ی انواع مکاتب فلسفی داره. امیدوارم از مطالعه‌ی این کتاب‌ها لذت ببرید.

 

نقاط ورود به مکاتب فلسفی

  • دنیای سوفی، نوشته‌ی جاستین گاردر – رمانی آسان که مقدمه‌ای است به فلسفه‌ی غرب
  • فلسفه‌ای برای زندگی، نوشته‌ی ویلیام اروین – مقدمه‌ای بر فلسفه‌ی رواقیون
  • فرضیه‌ی خوشبختی، نوشته‌ی جاناتان هایت – خلاصه‌ای از خِرَدِباستانی درباره‌ی خوشبختی که با تحقیقات روانشناسی نوین ترکیب شده
  • انکار مرگ، نوشته‌ی ارنست بکر – بکر بر آثار فروید، کی‌یرکگورو اتو رنک تکیه می‌زند و یک چهارچوب اگزیستانسیالیستی می‌سازد تا توضیح دهد چگونه ترس از مرگ ما را به خلق معنا می‌رساند
  • مانع همان مسیر است، نوشته‌ی رایان هالیدی – نقطه‌ی ورودی عالی به فلسفه‌ی رواقی و البته کلیت فلسفه‌ی باستانی
  • اوضاع خیلی‌خراب است: کتابی درباره‌ی امید، نوشته‌ی مارک منسن – خب می‌بینید که کتاب خودم رو هم توی لیست آوردم. البته نیازی نیست بگم که اگر این مقاله رو دوست داشتید، حتما عاشق این کتاب میشید.

 

رمان‌ها و شرح‌حال‌های فلسفی

  • بیگانه و طاعون – آلبر کامو
  • تهوع – ژان-پل سارتر
  • کاندید – ولتر
  • تاملات – مارکوس آرلیوس
  • چنین گفت زرتشت – فردریش نیچه
  • انسان در جست‌وجوی معنا – ویکتور فرانکل

 

کتاب‌های آسان‌ِ فلسفی

  • جمهور – افلاطون
  • تاملات در فلسفه‌ی اولی – رنه دکارت
  • اخلاق – اسپینوزا
  • نامه‌هایی از یک رواقی – سنکا
  • طبیعت و مقالات دیگر – امرسون
  • فراسوی نیک و بد – فردریش نیچه
  • ترس و لرز – سورن کی‌یرکگو

 

کتاب‌های جدی‌ترِ فلسفی

  • رساله‌ای درباره‌ی طبیعت انسان – دیوید هیوم
  • نقد خردِ ناب– امانوئل کانت
  • پدیدارشناسیِ روح– هگل
  • جهان همچون اراده و تصور– آرتور شوپنهاور
  • هستی و نیستی– ژان-پل سارتر
  • خِرَدها و اشخاص – درک پارفیت

اگر علاقه مند به مطالعه یا شنیدن مقاله  Why We All Need Philosophy  به زبان انگلیسی هستید پیشنهاد می کنیم این مقاله را به همراه فایل صوتی آن در اینجا مطالعه کنید.

همرسانی این نوشته
دیدگاه خود را بنویسید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل